خاطرات بی مزه
سلام بچه ها
امروز بعد دوسال دوباره وایرلس خریدیم
دیدم هیچی ندارم گفتم بیام اینجا چند تا چرتو پرت از وضع الانامون بنویسم
الان نمیدونم فک کم6 تیر 3روز مونده به کنکورمون.
من تو خونه یه نت و اینا مشغولم
ایسان هم یه روز بازار و مراغه و استخرو ایناس
آرزو و عاطفه میرن کلاس شنا
مریم هم اون روز رفتم خونشون دیدم کلی مهمون دارن و یه روز میرن باغ
و یه روز خونه جان فشان اینا
و یه روزم با ایسان تو بازارن ...
سیما دوستم هم میگه پرستاری میخاد از ازاد هم قبول بشه میره! میگه زیاد خوب نمیخونه ولی اینو همه میگن!!!
نمیدونم یه جورایی همه دپرس شدیم شبا همه به هم اس هایی میفرستن که انگار میخان همین الان رگشونو بزنن
همه از زندگی سیر شده
البته همه که نه بعضیا شرایطشون خوبه و خم به ابروشون نمیارن
شایدم نمیخان غرورشونو بشکنن ! حتی واسه دوستش!!!!!!
عجیبه همه عوض شدن
اون روز داشتم کتابارو جابه جا می کردم به یه دفتری برخوردم دیدم دفتر خاطرات دوران ابتداییمه تو یکی از صفه هاش به یه عکسی برخوردم که چشام پر اشک شد...
عکس دستم لود! انقد کوچولو بود که
کلی احساساتی شدم
بعضی وقتا احساس میکنم همه ما خیلی عوض شدیم خودمونم نمیدونیم چی میخایم. شاید من ارزو یی داشته باشم که مریم با کمال خونسردی اونو مایه بدبختیش میدونه نمیدونم شایدم منم جای اون بودم همون کارو میکردم.
چی دارم میگم؟!
خب بعدا بازم مینویسم فعلا بای
پری
نظرات شما عزیزان: